نیم سالگی

امروز سالگرد فوت بابا بزرگمه. . فوت یه دفعه ایش و شوکه شدن همه مون. چقدر روز عجیبی بود. روح همه رفتگان شاد.مرباهای مختلف درست کردم، ازگیل هم برای اولین بار مربا کردم که نتیجه راضی کننده نبود نیم سالگی...

دیروز عید غدیر بود. صبح همگی رفتیم بیرون مقداری شکلات پخش کردیم شب شام رفتیم خونه دوست همسر و بعد شام همگی با هم رفتیم پیاده روی غدیر که توی بلوار ارم غرفه زده بودن و حسابی شلوغ بود. دیر وقت برگشتیمگل پسر فقط دو جلسه رفت کلاس قرآن و بعد گفت نمیرم. دخترجان رو میبرم و میارم.آقا کنسرو نخود فرنگی در حد اعلا معرکه شده! خیلی خوشمزه و عالی. یکی از شیشه ها رو باز کردم جوری خوب شده آدم دوست داره خالی خالی بخوره همه ش روچند روز دیگه محرمه مامانم گفته روز هفتم و هشتم محرم روضه میگیره. باید برم لباس مشکی بخرم مناسب باشه برای اون روز. دختر جان هم نداره مشکی شیک .باید هر دو بخریمگوشیم دیکه خیلی پیر شده مرتب هنگ میکنه و خیلی از برنامه هاش کار نمیکنه ببینیم میشه گوشی جدید بخریم یا نه. داغون به معنای واقعی که به زور میتونم گوگل رو باز کنم چه برسه اینستا و بقیه ناهار هم میخوام چند تا سیب زمینی بذارم ابپز بشه فقط! واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه نیم سالگی...

شدیدا این روزها به عوض کردن خانه فکر میکنم. جامون خیلی کوچیکه و نیاز دارم به تغییر مثبتدیروز چند تا بنگاه سر زدیم اجاره و رهن ها خیلی بالاس خیلی ها. مثلا آپارتمان هشتاد متری رو گذاشته سیصد و پنجاه میلیون ماهی سه تومن جنگه مگه؟حالا اینکه خیلی گرانه یه طرف اینکه تا میگی پنج نفریم هم میگن نه شرمنده یه طرف دیگه خلاصه که خیلی اوضاع قاراشمیشه امیدوارم شرایطی پیش بیاد بتونیم اوضاع رو بهتر کنیم نیم سالگی...